شعر وحید قاسمی برای شهادت حضرت زهرا(س)

خون گريه كن ز غم،كه عقيق يمن شوي

رخصت دهد خدا كه تو هم سينه زن شوي

در فاطميه از دل و جان گريه مي كنيم

همراه با امام زمان گريه مي كنيم

در فاطميه رنگ جگر سرخ تر شود

آتش فشان غيرت ما شعله ور شود

شمشير خشم شيعه پديدار مي شود

وقتي كه حرف كوچه و ديوار مي شود

لعنت به آنكه پايگذار سقيفه شد

لعنت به هر كسي كه به ناحق خليفه شد

لعنت بر آنكه برتن اسلام خرقه كرد

اين قوم متحد شده را فرقه فرقه كرد

تكفير دشمنان علي ركن كيش ماست

هر كس محب فاطمه شد،قوم وخويش ماست

ما بي خيال سيلي زهرا نمي شويم

راضي به ترك و نهي تبرا نمي شويم

قرآن و اهل بيت نبي اصل سنت است

هر كس جدا ز اين دو شود،اهل بدعت است

ما همكلام منكر حيدر نمي شويم

«با قنفذ و مغيره برادر نمي شويم»

ما از الست طايفه اي سينه خسته ايم

ما بچه هاي مادر پهلو شكسته ايم

امروز اگر كه سينه و زنجير مي زنيم

فردا به عشق فاطمه شمشير مي زنيم

ما را نبي «قبيله ي سلمان» خطاب كرد

روي غرور و غيرت ما هم حساب كرد

از ما بترس،طايفه اي پر اراده ايم

ما مثل كوه پشت علي ايستاده ايم

از اما بترس، شيعه ي سرسخت حيدريم

جان بركفان جبهه ي فتواي رهبريم

از جمعه اي بترس كه روز سوارهاست

پشت سر امام زمان ذوالفقارهاست

از جمعه اي بترس،كه دنيا به كام ماست

فرخنده روز پر ظفر انتقام ماست

از جمعه اي بترس،كه پولاد مي شويم

از هرم عشق مالك ومقداد مي شويم


[ بازدید : 331 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 19 بهمن 1396 ] [ 18:21 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

گیرایی

#نور_ایمان


وقتے درونت #پاڪ باشد

خدا چهره ات را گیرا میڪند

و این گیرایے نہ از زیبایے است

نہ از جوانے...


این گیرایے بہ خاطر #نور_ایمانی است ڪہ در ظاهر هم نمایان میشود...


#شهیدحامدجوانی


@alamdar13


[ بازدید : 314 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 7 بهمن 1396 ] [ 19:02 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

تسلیت

Related image


[ بازدید : 309 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 25 دی 1396 ] [ 15:11 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

شهید صدر زاده


شهید صدر زاده

شهید صدرزاده در یادداشتی به دوستان بسیجی خود می‌نویسد: چه می‌شود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیافتد.

فکرش را بکن، راه می‌روی و راوی می‌گوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است، یا اینجا را که می‌بینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.

یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نماز جماعت می‌خواند، شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد، شهید شهریاری را که می‌شناسید همین‌جا با لهجه آذری برای بچه‌ها مداحی می‌کرد، یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود، یا شهید حامد جوانی اینجا عباس‌وار پرکشید.

خدا بیامرزد شهید اسکندری را همین‌جا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید.

عجب حال و هوایی می‌شود کاروان راهیان نور مدافعین حرم، عجب حال و هوایی...

گفتنی است از وی دختری هفت ساله به نام فاطمه و پسری شش ماهه به نام محمدعلی به یادگار مانده است.


[ بازدید : 324 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 13 دی 1396 ] [ 11:00 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

فتنه

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره ی پاریس_تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد

فتنه شاید اینکه دارد شعر می خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره ی فتنه است آری، می شناسد فتنه ها را
آنکه در این کربلا عبّاس ِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد


[ بازدید : 321 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 11 دی 1396 ] [ 11:39 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

دوست شهید

Related image


[ بازدید : 366 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 5 دی 1396 ] [ 14:44 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

تقلب


Image result for ‫شهید حامد جوانی‬‎

بسم رب الشهدا...

خاطره طنز

امتحان عربی داشتیم، منم عربیم افتضاح ولی حامد از هر جهت ممتاز بود.

امتحان عربی هنوز شروع نشده بود بهم گفت:حامد چی شده چرا هولی؟ (شهید و دوستشان هم نامند)

گفتم: حامد من نخوندم آخه، بلد نیستم این معلم هم خیلی سختگیره میشه ورقه ی منم تو پر کنی؟

گفت: نه خیلی اصرار کردم ولی قبول نکرد.

وقتی دید ناراحت شدم گفت: بزار ببینیم موقعیت چی میشه.

گفتم باشه.

امتحان شروع شد منو حامد صندلی هامونو جوری گذاشتیم که اون پشتم بود و طوری که میزش رو میدیدم.

معلم ورقه ها رو داد مشغول شدیم منم الکی مثلا دارم مینویسم زیر چشمی هم دارم حامد رو زیر نظر میگیرم که اشاره ای کنه.

خلاصه بعد از 15 دقیقه دیدم نگام کرد و خندید.

اشاره کردم بیا ورقه منم پر کن اولش قبول نکرد، وقتی دید من باز ناراحتم یه لحظه ای که معلم رفت ته کلاس ورقشو داد به من منم دادم به اون.

منم خوشحال و خندون خیالم راحت.

به به چه حالی داشتم!!!

من که دیدم حامد اسم و مشخصاتشو ننوشته برداشتم اسم وفامیلی حامد رو نوشتم.

گفتم: حتما هول شده یادش رفته بنویسه. خلاصه معلم ورقه هارو جمع کرد منم خوشحال بغلش کردم.

گفتم: ساندویچ دانش آموزی مهمون من.

اونم گفت: تو هم خرما مهمون من آخه باباش خرما میاورد واسه فروش منم که دوس داشتم حامد برام میاورد یا میرفتیم پارکینگشون میخوردیم.

هفته ی بعدش معلم ورقه ها رو اصلاح کرده بود و نفر به نفر صدا میزد. دیدیم منو حامدو صدا نکرد اسم همه رو که خوند، گفت: حامد جوانی..

حامد پاشد رفت بعدش گفت: حامد جوانی تو چرا دوتا ورقه داری؟؟!!!

پس دارین تقلب میکنین.. ؟؟

واااای من یادم افتاد که رو ورقه که حامد خالی گذاشته بود اسم اونو نوشتم اون بیجاره هم اسم خودشو رو ورقه ی خودش.

معلم گفت: من میدونم کار تو نمیتونه باشه تو ممتازی..

حامد جعفری ازت خواسته این کارو بکنی اونم اصلا هیچی نمیگه داره به من نگاه میکنه..

خلاصه گفت: برین هردوتون پیش مدیر، از شانس منو حامد مدیر مدرسه هم کاندیدای شورا شهر شده بود، حال و روزش عالی بود.

معلم قضیه رو گفت.

مدیر بهم گفت: ورقه ی تو کدومه؟ منم یکیشو برداشتم. چون حامد یکیشو 20 نمره ای نوشته بود و یکی رو 16 نمره ای. منم اون 16 نمره ای رو برداشتم گفتم اینه.

گفت: اسمشو خط بزن اسم خودتو بنویس. منم نوشتم، بعد به معلم گفت تمام شد برین سر کارتون با اینا هم کاری نداشته باش.

اومدیم کلاس حامد اون روز تا دم در خونمون بهم گیر داده بود.

آخه مگه تو حامد جوانی هستی؟

منم میگفتم شده بودم دیگههه

تشکر از دوست و رفیق شهید، آقای حامد جعفری


[ بازدید : 334 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 11 آذر 1396 ] [ 18:53 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

صلوات

عکس و تصویر


[ بازدید : 328 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 11 آذر 1396 ] [ 18:39 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

شهید حامد جوانی مدافع حرم

http://s1.picofile.com/file/8261498584/%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C.jpg


[ بازدید : 325 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 11 آذر 1396 ] [ 18:35 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

خاطرات شهید حامد جوانی

موشک ضد تانگ ( از خاطرات شهید حامد جوانی )

یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد هر چند حامد جوانی 25 ساله بود
اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛
یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد،
وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند!
فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود.
همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است.
برای همین هم حامد را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند.

[ بازدید : 319 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 11 آذر 1396 ] [ 18:24 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

متن بسیار زیبا از وبلاگ چادرانه

گفتم : خدا آخه این همه سختی ؟ چرا ؟
گفت : * ان مع العسر یسرا *
" قطعا به همراه هر سختی آسانی هم هست. " (شرح/6)

گفتم : واقعا ؟
گفت : * فان مع العسر یسرا *
" حتما به همراه هر سختی آسانی هم هست. " (شرح/7)

گفتم : خوب خسته شدم دیگه ...
گفت : * لا تقنطوا من رحمة الله *
" از رحمت من نا امید نشو . " (زمر/53)

گفتم : انگار منو فراموش کردی ؟
گفت : * فاذ کرونی اذکرکم *
" منو یاد کن تا تو رو یاد کنم." (بقرة/152)

گفتم : تا کی باید صبر کرد؟
گفت : * و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبآ *
" تو چه می دونی ! شاید موعدش نزدیک باشه " (احزاب/63)

گفتم : تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اونموقع چکار کنم؟
گفت : *و اتبع ما یوحی الیک واصبرحتی یحکم الله *
" کارهایی رو که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خودم حکم کنم. (یونس/109)

ناخواسته گفتم : الهی و ربی من لیغیرک
گفت : * الیس الله بکاف عبده *
" من هم برای تو کافی ام " (زمر/36)

گفتم : تو خدایی و صبور ! من بنده ات هستم و ظرف صبرم کوچیکه ... یک اشاره کنی تمومه!
گفت : *عسی ان تحبوا شیئآ وهو شرّ لکم *
" شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشه! " (بقرة/216)

گفتم : خدایا بعضی ها خیلی طعنه می زنن !!
گفتی : * و ذر الّذین اتّخذوا دینهم و لعباً و لهواً و غرّتهمُ الحیاةُ الدّنیا .... *.
" رها کن کسانی را که دینشون را به مسخره و بازیچه گرفته اند و زندگی دنیا اون ها را فریب داده " (70/انعام)

التماس دعای فرج


[ بازدید : 319 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 11 آذر 1396 ] [ 17:16 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

همرنگ جماعت شدن را همه بلدند

Image result for ‫چادرم‬‎


[ بازدید : 502 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 21 آبان 1396 ] [ 21:19 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

شهید سر جدا

Image result for ‫شهید حججی‬‎


[ بازدید : 321 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 16 آبان 1396 ] [ 14:40 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

به نیت شش ماهه حسین

Related image

گلی شش ماهه دارم

که عمرش داستان دارد

شمیم دلنوازی در زمین و آسمان دارد

قدی نازک رخی دلجو

نگاهی مهربان دارد

همیشه باغی از خنده

به روی باغبان دارد

بود گهواره جنبانش

پر حور و ملک هر شب

ز هر سو بوسه می بارد

بر آن چشم و دهان و لب

چه داری حرمله در سر

نگاهت کرده غمگینم

مزن بر حنجر اصغر

بزن بر قلب خونینم


[ بازدید : 321 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 16 آبان 1396 ] [ 14:33 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

جون دادن اسونه



روزیست سرم میل بریدن دارد




[ بازدید : 321 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 16 آبان 1396 ] [ 14:24 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

دلم پر میکشد

Related image


[ بازدید : 331 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 16 آبان 1396 ] [ 14:20 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

مدافعان حرمیم

Image result for ‫مدافع حرمم‬‎


[ بازدید : 319 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 16 آبان 1396 ] [ 14:19 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

التماس دعا برام دعا کنین خیلی دلم کربلا میخواد

Related image


[ بازدید : 919 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 26 مهر 1396 ] [ 14:13 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

دغدغه

Related image


[ بازدید : 323 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 26 مهر 1396 ] [ 14:11 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

طبق معمول

Related image


[ بازدید : 310 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 26 مهر 1396 ] [ 14:09 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

اربعین

Image result for ‫اربعین‬‎


[ بازدید : 313 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 26 مهر 1396 ] [ 14:08 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

وظیفه ما دفاع از حرم است



‌ من یک دخترم..
به مادرم زهرا قسم
نیاز بشود..
عزرائیل تان می شوم.
کافیست به حرم عمه ام نزدیک شوید

شعیه وظیفه اش دفاع از حرم است..
زن و مرد هم ندارد..


[ بازدید : 320 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 17 مهر 1396 ] [ 14:41 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

زینب جان

Related image


[ بازدید : 302 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 17 مهر 1396 ] [ 14:30 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

شیعه زاده ام

Related image


[ بازدید : 420 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 17 مهر 1396 ] [ 14:28 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

نوحه خیلی قشنگه حتما صوتش رو گوش بدین عالیه

السلام السلام السلام علی الحسین السلام السلام

و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

مه ماه محرم سلام نخ سرخ پرم سلام غم و اشک و ماتم سلام

السلام السلام علی الحسین السلام السلام

نذر روضه کردم حرم تو یه روزی میگیرم

سر میذارم پای علم تو یه روزی میمیرم

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

حرمت چی آورده سرم حتی بیشتر از مادرم میمیرم واسه این حرم

کربلا کربلا کربلا

سرم آروم جون این دل تنگم عزای محرم

کرب و بلا باشیم چه قشنگه شبای محرم

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

لب تشنه ی سقا سلام علم تاسوعا سلام خیمه ی عاشورا سلام

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

بعد از تو چی اومد سر زینب برادر زینب

آتیش افتاده به پر زینب برادر زینب

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

مه ماه محرم سلام نخ سرخ پرم سلام غم و اشک و ماتم سلام

نذر روضه کردم حرم تو یه روزی میگیرم

سر میذارم پای علم تو یه روزی میمیرم


[ بازدید : 308 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 7 مهر 1396 ] [ 11:39 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

یا عباس (ع)

بیایید در ماه محرم اگر زنجیر میزنیم ،


قبل از آن زنجیر غفلت از پای خود باز کرده باشیم …


اگر که سینه میزنیم ، قبل از آن سینه دردمندی را از غم و آه پاک کرده باشیم …


خوب است اگر اشکی میریزیم ، قبل از آن اشک از چهره ی مظلومی پاک کرده باشیم …
Image result for ‫شعر کوتاه درباره شهادت حضرت عباس‬‎


[ بازدید : 379 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 7 مهر 1396 ] [ 11:36 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

کپی شده از وب nabe.avablog.ir

1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بودبلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتیبلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بودبلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردیبلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتیبلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بودبلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بودبلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟

8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدیبلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازیبلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندیبلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟


[ بازدید : 249 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 7 مهر 1396 ] [ 11:10 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

محرم


[ بازدید : 281 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 29 شهريور 1396 ] [ 12:52 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

شهادت دخترانه

Image result for ‫آرزویم را شهادت مینویسم‬‎


آقا قبول ما دختریم ....

آقا قبول شهید نمی شویم ....
آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم .....
آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده....
قبول ......
°•°•همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم .....
آری اشک میریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم نمی توانیم محمد هادی باشیم نمی توانیم علی باشیم ....
آری نمی توانیم .... هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید ....
•°•°هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره ...
هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند...
پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و علی خلیلی شویم ؟
•°•°بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟
نمی شود به والله نمی شود .....
شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟
چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟
°•°•جوابم را شهدا دادند....
از شهدا به دختران محجبه ایران

•°•°قبول
هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت ...
آن وقت است که وقت شهادت است ...
آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست ...
آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید ...
فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید ....
در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید ....
یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید

•°•°آری دختران نگویید شهید نمی شویم میشود ... میشود ....
هنوز هم میشود ..

منبع : http://iraniestade.blogfa.com/


[ بازدید : 305 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 20 شهريور 1396 ] [ 15:28 ] [ خادم الحسین ]
[ ]

بره گمشده عباس

با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالی که هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟»

- خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!

همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالی که یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»

به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!

کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.

از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.

لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده.

فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!

با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»

صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!

برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک


[ بازدید : 273 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 20 شهريور 1396 ] [ 13:15 ] [ خادم الحسین ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار مشاور گروپ لیزر فوتونا بلیط هواپیما تهران بندرعباس اسپیس تجهیزات عقد و عروسی تعمیر کاتالیزور تعمیرات تخصصی آیفون درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]