کاش ...
[ بازدید : 300 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
سه چيز از خصلتهاي نيك دنيا و آخرت است :
از كسي كه به تو ستم كرده است گذشت كني ،
به كسي كه از تو بريده است بپيوندي ،
و هنگامي كه با تو به نداني رفتار شود ، بردباري كني .
بحارالانوار ، دار احياء الترا العربي ، ج 75، ص (173)
از مقداد سوال شد هنگام حمله به خانه فاطمه (س) چه میکردی ؟
گفت:مامور به سکوت بودیم ولی مندست برقبضه و چشم در چشم علی (ع) منتظر اشاره بودم.سلام بر بسیجیانی که امروز منتظر اشاره سیدعلی هستند.
1) مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو ، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .»
« حامد جانباز شده... اسیر شده... شهید شده..چون قابل شناسایی نیست شما را میبرند سوریه.» خبر ماجرا اینطوری به خانواده حامد رسید؛همینقدر متفاوت...همینقدر سردرگم...همین شد که از همان ابتدا ته دلشان لرزید. حرفو حدیث ها درباره حامد زیاد بود، تا اینکه به آنها اطلاع دادند برای رسیدگی به وضعیت حامد ، باید به سوریه بروند و این شد اولین دیدار پدر و پسر بعد از حمله تکفیریها به او:« وقتی به من گفتند که باید خودت به سوریه بروی، فهمیدم که وضع حامد خیلی حاد است، حس پدریام میگفت که شرایط خوبی ندارد اما جزئیاتش را نمیدانستم.»
جعفر جوانی ، وقتی به سوریه رسید،بالای پلکان هواپیما ایستاد و از همان جا به چهار طرف چرخید و به حضرت زینب (س) سلام کرد وگفت:« من نمیدانم حرم مطهرت کدام سمت است،اما خانم این را شنیدم که آخرین وداع اباعبدالله شما خیلی بیتابی میکردید، حضرت اباعبدلله دستش را گذاشت روی سینه شما و شما آرام گرفتید، شما را به مادرتان قسم میدهم که این آرامش را به قلب من هم برسانید چون من هم می خواهم بروم بالای سر پسر مجروحم...»
پدر حامد این را گفت و رفت بیمارستان و رسید بالای سر حامد ؛ دید که حامد چشمهایش را، دستهایش را همانجا در لاذقیه جا گذاشته...دید تن پسرش جابهجا پر از ترکش است:« بعد از آن هرکسی از ایران زنگ میزد و از من میپرسید وضعیت حامد چطور است، میگفتم برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان.»
جانبازی حامد اما یک خاطره قدیمی را در ذهن پدر زنده کرد ، یاد روزهایی افتاد که حامد میگفت:«دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم.»
حالا حامد هم، دستهایش را داده بود، تا بال دربیارود و بپرد سمت آسمان ... همان دستهایی که قطع شدنشان او را در سوریه و بین غیرایرانیها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی:« آنجا مدافعان حرم اسم مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش میگشتیم و میگفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمیشناخت اما میگفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...»
سردارسلیمانی گفت: حامد آچار فرانسه من بود
جعفر جوانی چند روز در سوریه در کنار پسرش ماند تا وضع جسمی او برای پرواز به سمت ایران بهتر شود، بعد پدر و پسر سوارهواپیما شدند و رسیدند تهران، بیمارستان بقیهالله. جایی که مادر هم توانست هم او را یکبار دیگر ببنید:« من از پدرش شنیده بودم که وضعیت حامد چطوری است، اما چون به حامد قول داده بودم اصلا گریه نکردم، میدانستم که خود حامد به این وضعیتش رضایت دارد... من حامد را با اهل بیت معامله کرده بودم و او را سالم میدیدم...»
حامد 20 روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این 20 روز ،اما مهمان های ویژهای داشت. پدر حامد میگوید:« همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد گریه کرد... گفتم سردارشما چرا گریه میکنی؟ گفت من برای حامد گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت...من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم...اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم ...»
سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت:« من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود...هرکاری ازدستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد...به خاطر همین ناراحتم.» همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:« سردار، ناراحت نباش... من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :« هاذا من فضل ربی» اما من میگویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است... من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»
آقای من امشب غزل تغییر کرده
شعرم فضای تازه ای تصویر کرده
شعرم همیشه گفتن «آقابیا» بود
ذکر قنوتم خواندن «آقا بیا» بود
امشب ولی دیدم که اینجا جای تو نیست
بین تمام قال ها آوای تو نیست
دیگر میا اینجا کسی در فکرتان نیست
اصلا نیاز هیچ کس صاحب زمان نیست
زنها گرفتار اصول خاله بازی
مردان پی راهی برای پول سازی
در اولویت کسب و کار است و تجارت
حالا اگر فرصت زیاد آمد، عبادت
روزی هزار و خورده ای دعوا سرِ پول
اصلا تمام حرص و جوش ما سر پول
این سینما هم که طرفدارش زیاد است
بیچاره مأمور بلیط کارش زیاد است
یا "مش ماشالا" یا "وفا" یا "کیفر" و "آل"
این تازه بحث سینما، منهای فوتبال
هی اِل کلاسیکو، پلی آف، لیگ برتر
یک جمعه ی حساس و شهرآورد دیگر
کنسرت موسیقی پاپ و رپ، کلاسیک
میز و موبایل و ماشین و ویلا و پیک نیک
جشن تولد، سیسمونی، عقد و عروسی
آهنگ تازه، تیپ نو، موی تیفوسی!
شیطان ملعون لشکری کرده مهیّا
ذهن من و امثال من درگیر اینها
حالا تو اصلا جای من، با این مشقت
وقت دعای ندبه می ماند برایت؟!
جمعه که تعطیل است و دائم خواب ماندیم
خیلی هنر کردیم اگر یک عهد خواندیم!
ما شیعه ایم اما فقط در ثبت احوال!
ما بی بخاریم و گرفتاریم و بی حال
مارا هوای نفسمان بیچاره کرده
با هر گناهی بینمان افتاده پرده
عیسی نفس! جانی بده این مرده ها را
لطفی کن و دستی بکش روی دل ما
آقای من بیدارمان کن این چه حالیست؟
ولله در افکارمان جای تو خالی است!
مردیم از بس حرص و جوش پول خوردیم!
از تو جدا ماندیم و آخر گول خوردیم
آقا ببخشم جان تو! جان عمویت!
شرمنده از روی توام، قربان رویت
پایان شعرم را عوض کردم دوباره
از شعرهای قبلی ام خواندم دوباره
«دق کردم از بس گریه کردم کی میایی؟»
امّید وارم این جمعه بیایی!
چادر تو خونِ دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست
چادر تو به همین سادگی انتقام کربلاست
پیری و مرگ عجب قصه جان فرسائیست
تا جوانیم دعا کن به شهادت برسیم
وصیت نامه سردار شهید حسین خرازی :
... از مردم میخواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق
است، اول میخواهم كه آنها
مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا میخواهم كه ادامهدهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با
بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما
آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزبالهی میخواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده،
مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و
بیحجابی زدهاند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید
میلاد کریم اهل بیت بر دوستداران آن حضرت مبارک .
خاتون بزرگ آل طاها لبیک
ای زین علی نایب زهرا لبیک
جای شهدای حرمت میگویم
فرمانده ما زینب کبری لبیک
از فکر گناه پاک بودن عشق است
از هجر تو سینه چاک بودن عشق است
آن لحظه که راه میروی آقا جان
زیر قدم تو خاک بودن عشق است
میلاد یوسف زهرا مبارک
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای فرج
حرفی به جز از ثنای زهرا (س) ممنوع
در دل به جز از ولای زهرا (س) ممنوع
از روز ازل خـــــــــدا به آتـــش فرمـــود
ســـوزاندن آشـــنای زهرا (س) ممنوع
ولادت با سعادت سیدة النساء العالمین
برتمامی دوستداران آن حضرت مبارک .
اللهم ارزقنا شفاعت الزهرا (س) فی الدنیا و الآخره
سخت است ولی مولا، خوب است نمی آیی
دلتنگ توام اما خوب است نمی آیی
یک کوفه فریب و غم،
یک شام پر از محنت
آیی تو شوی تنها، خوب است نمی آیی
یک نیمه ی شعبان را در فکر تو می مانند
از فکر روی فردا، خوب است نمی آیی
یک جمعه فقط ندبه، یک هفته فراموشی
بود تو شود رویا، خوب است نمی آیی
لاف غم عشق تو ذکر همه ی مردم
بنگر به دل آنها، خوب است نمی آیی
پیش نظر بعضی حاجت بدهی خوبی
اما نه برای ما، خوب است نمی آیی
یک شام سه شنبه را در کوی تو می آیند
اما دلشان اینجا، خوب است نمی آیی
سرداب تو مخروبه، قبر پدرت ویران
شهر تو پر از اعداء، خوب است نمی آیی
با این همه درد و غم، می سوزی و می سازی
ای منتقم زهرا، خوب است نمی آیی
معلم پاي تخته داد ميزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بود
ولي آخر کلاسيها،
لواشک بين خود تقسيم مي کردند
وان يکي در گوشه اي ديگر «جوانان» را ورق مي زد
براي آنکه بي خود هاي و هو مي کرد و با آن شور بي پايان،
تساوي هاي جبري رانشان مي داد
خطي خوانا به روي تخته اي کز ظلمتي تاريک
غمگين بود
تساوي را چنين نوشت: يک با يک برابر است
از ميان جمع شاگردان يکي برخاست،
هميشه يک نفر بايد به پا خيزد ...
به آرامي سخن سر داد:
تساوي اشتباهي فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به يک سو خيره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسيد: اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آيا باز يک با يک برابر بود؟
سکوت مدهوشي بود و سئوالي سخت
معلم خشمگين فرياد زد: آري برابر بود
و او با پوزخندي گفت:
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبي پاک و دستي فاقد زر داشت پايين بود ؟
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه مي داشت بالا بود ؟
وان سيه چرده که مي ناليد، پايين بود ؟
اگر يک فرد انسان واحد يک بود،
اين تساوي زير و رو مي شد
حال مي پرسم يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده مي گرديد؟
يا چه کس ديوار چين ها را بنا مي کرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس که پشتش زير بار فقر خم مي شد؟
يا که زير ضربت شلاق له مي گشت؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس مي کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه هاي خويش بنويسيد:
يک با يک برابر نيست...
خسرو گلسرخي